جوجوهای خاله
سلام خوشمل های خاله
میخوام ازروزی بگم که فهمیدم مامانتون شماهاروحامله هست ولی نمیدونستیم که دوتاایین اونروزکه فهمیدم تازه ازبیرون اومده بودم اخه میدونین که خاله جون تومشهدزندگی میکنه وقتی مامانتون زنگ زد وگفت حامله هست انقدرخوشحال شده بودم که داشتم گریه میکردم ازخوشحالی خداروهزارمرتبه شکرگفتم هرروز که میگذشت لحظه شماری میکردم ببینم دختر میشه یاپسربرم براتون لباس بخرم عمومحمدتون واسه یه کاری اومدتبریز من موندم مشهد روزی که عمورسیداونجامامانت اینارفته بودن دکتر ودکتربهش گفته بودکه دوقلوهست عمومحمد خبرشو به من داد هم ذوق کرده بودم هم تعجب ازاین احظه دیگه لحظه شماری میکردم به دنیابیاین بعدعیدعمه ژیلااینات اومدن مشهد یه روزمونده به برگشتنشون امام رضا واسه ناهاردعوت کرد هم خوردیم هم واسه مامانت اوردیم من هم اومدم تبریز کمی موندم وبرگشتم تاوقتی به دنیابیایین بازم بیام .البته بگم محمدطاها جون وقتی فهمیدیم شماهاپسرهستین وسالم خیلی خوشحال شدیم این خاطرات حاملگی بود